سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ترنم خیال
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||  Atom  ||
اینم عکسهای جدیدی از من

فرزاد دا.... ::یکشنبه 89/8/16 ساعت 8:29 عصر



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته های دیگران()

    فروش وایر شمع اتومبیل های تک سوز و دوگانه سوز

    فرزاد دا.... ::پنج شنبه 89/3/20 ساعت 9:52 عصر

    اطلاعیه شرکت اژینه یدک

    فروش وایر شمع انواع اتومبیل در دو نوع از لحاظ جنسیت  1. پی وی سی 2.  سیلیکنی در  سه نوع سی انجی سی ال پی جی و تک سوز با مواد اولیه  درجه یک کیفیت عالی و از همه مهمتر قیمت مناسب

     تلفنجهت ا طلاع از قیمت و سفارش کالا 09357583512  اقای داودی



  • کلمات کلیدی : وایر شمع انواع اتومبیل
  • نوشته های دیگران()

    نمی دانم

    فرزاد دا.... ::پنج شنبه 85/3/4 ساعت 10:3 عصر

    سلام خیلی گلین اونایی  که  منو فراموش نکردین من خیلی سرم شلوغه تازه حالا مشکلم ژیش اومده واسم کلیه هام خونریزی کرده و بیمارستان بودم به همین خاطر م  نتونستم سر قولم باشم  ولی یه بارم تو بیمارستان اپ کردم با لبتاب که انترنت قطع شد ژرید انشا الله دیگه کارا داره درست میشههنوزم جواب ازمایش 3 نیومده فلا در ضمن با شعر هایی که قول دادم و شعری که  واسه حمایت از دختراست و  کوبوندن حسابی بعضی  ها .........مثلا 

                                            فکر کردین کی هستین             می دونین که خیلی پستین      

                                         شعر من نشون می ده تقصیرا رو          صداقتو پاکی این دخترارو

      

     اینم دو بیت از اون  شعر که  می خوام هدم بخونمش



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته های دیگران()

    همه چی جز حرف حساب

    فرزاد دا.... ::چهارشنبه 85/2/13 ساعت 4:54 عصر

                                                                         سلام چطوری؟

              تا دو روز دیگه حتما اپ میشه سرم شلوغه این ماه عجیب دنبال آلبومو  آلبومو آلبومو  درس .. انتقالی و کشتی و.... از اینا  در ضمن قهرمانی استقلال رو به تمام استقلالی ها تبریک می گم و همچنین پرسپولیسی های عاشق 10   عدم سقوط شما رو و موفقیت در این امر خطیر



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته های دیگران()

    دل اسیر ، رمان 8

    فرزاد دا.... ::چهارشنبه 85/1/9 ساعت 10:7 عصر

     

    سلام اینم اولین اپ سال  85  

    جون مادرت نظر بده تویی که میایی می بینی                                    

                   ( به زودی ترانه قارچ سمی و قسمتی از زندگی نامه اقای اللهیار صالح  یکی از اقوام بنده(توجه از اقوام بنده) که از زمان قاجار تا بعد از انقلاب همواره جز ه اسطوره های کشور بوده اند از جمله اولین کسی که وارد سازمان ملل شد و....)   

                       دلم اسیره

     

    نمی دونم غمگینم یا دلم اسیره

                          وقتی که یادت می کنم  گریم می گیره

    اونا که عاشقن میدونن چی میگم من

                                    اما دلم از دوری تو  مثل کویره

    میدونم عشق تو نیست به این اندازه

                         اما میشم برای تو سر فصلی تازه

    اونا که قصه های عاشقونه خوندن

                              میگن اکسیر عشق توست که چاره سازه

    از جون گذشته مثل من مشکل نداره

                       دریای عشق من بی تو ساحل نداره

    وقتی که صحبت ‍‍‍‍، صحبت عاشق تنهاس

                             بودنم بی تو دیگه حاصل نداره

                                             

                                                                     فرزاد

     

    خوب داستان به اینجا رسید که هلیا می خواست بدونه که مریم جزوه رو به کامران داده یا نه ؟ حالا ادامه داستان ......

     _ نمی دونم بابا حالا بریم می پرسی بعد از انتراکی که داد باشه؟

    - باشه

     حس خوبی داشتم اصلا  حالم عوض شده بود  اومده بودم دانشگاه  هوای مطبوع  بهاری نو افتابی که حس می کردم کنارمه  و منو یاد اون روزایی می انداخت که دختر خالم و بچه ها با هم بازی می کردیم چه روزای خوبی بود  تو حیاط خونه منو یاد اون روزایی می انداخت که  انواع بازی ها ر و تجربه می کردیم  یاد اون روزایی که نمی دونستم علاقه چیه  ، عشق چیه  ،خیلی خوب بود  بدون الایش  بدون هیچ  حسد و کینه و دلدادگی باورم نمی شد  من همون دختر محبوب ..... همش تو کلاس به این فکر می کردم  یعنی من هلیا  همون هلیایی هستم که وقتی اتفاقی یه کم چادرم عقب می رفت  یک روز کامل خودمو می خوردم و گریه می گردم  من همونم که روم نمیشد عموم ..... کنه  باورم نمی شه ولی بازم فکر کامران  اومد تو سرم  به خودم می گفتم دختر زشته خدایی نکرده حجب و حیایی وجود داره  ولی بازم لبخندی زدمو گفتم حجب و حیا کیلویی چند من که کاری  نمی کنم  پسر رو دوست دارم  یه کمی فقط  به قول بچه ها  دلم گیر کرده  کم کم  نوبت انتراک بود  وقتی نگاه به جزوه زیر دستم کردم دیدم نقاشیمم بد نیست  انواع عکس هارو کشیده بودم  اگه کامران میدید که من چه جوری نقاشی کرده بودمش حتما خودشو می کشت ولی بازم دوست داشتم نشونش می دادم  تا یه کم با هم بخندیمو ....

     بهش می گفتم ببین من اینو کشیدم قشنگه ؟

     با ندا رفتیم بیرون از کلاس اول یه ابی به سرو صورتمون  زدیم مر یمو پیدا کردیم رفتیم پیشش

    -مریم سلام خوبی چه خبر ؟

    - هاااااااا اومدی حال منو بپرسی یا....

    - هر دوش

    - خوب چیکار کردی جزوه رو بهش دادی ؟

    -هیچی بابا هنوز سر کاره اونقد اذیتش می کنم تا خودش بیاد التماس کنه

    - ندا:خوب دفعه بعد بهت نمی ده

    - نده این همه دوست مگه  ....

    - هلیا: مریم میدی به من بدم بهش ؟

    -نه خرج داره؟

    -چی؟بگو

    - من پیتزا می خوام

    -باشه بابا می دم

    -  راستی از امید چه خبر  کاری نکرد ؟

    - نه چقدر عجولی  خوب صبر کن دیگه پاک داری اعصاب منو خورد می کنیا

    دختر خنگه   شل شدی چقد، اینا مثل همن همشون

    - ندا بریم من کار دارم

    -چته ناراحت شدی ؟ جزوه رو بعد از پیتزا می دم بهت باشه؟

    - نه مریم جان من ناراحت نشدم کار دارم  باشه بیا خونه  بریم عصر  الان هم خواستی دنبال ما بیا

    منو ندا و مریم رفتیم اون طرف روی نیمک تا نیشستیم

    - بچه ها اخ جون این پسره اومد

    - کی؟

    بابا کامران رو میگم

    - نیگاش نکن فکر می کنه چی شده حالا

    - نه بابا این که ابنجوری نیست نمی بینی سرشو انداخته پیین

    - اونا کی ان؟

    -ندا: فکر کنم دوستاشن

    -مریم: اره بابا من می شناسمشون اون سمت راستیه علی دوست ...  اسمش مونا  طرف چپیه حسین که اونم   رفیق فابریکش این دختر سبزه سحر رو می گم  ....

    -هلیا: مریم تو امار همرو داری خجالت نمی کشی ؟

    - خجالت چی؟ از تو که ضایغ تر نیستم                                             

    -ندا: ول کنین بچه ها

    خوب نیشسته بودیم که کامران  اومد جلو منم که از خدا خواسته  سریع سلا م  علیک کردیم   کامران روبه مریم کردو گفت پس این جزوه من چی شد می خوام مطالعه کنم  اگه کارتون تموم شده بیارینش  مریمم رندی کرد و گفت اخ یادم رفت گه می خواین  اگه عجله دارین بیایین خونه بگیرینش  کامرانو میگی برق از چشاش پرید بعد گفت نه من فردا می خوام  میام دانشگاه می گیرمش   باز مریم گفت نه من فردا دانشگاه نیستم اگه می خوای بیا باغ ملی  هستین اونجا که؟

    کامران هم گفت نه من شاید نرم امروز شما لطف کنین فردا بیارینش دانشگاه منم از فرصت استفاده کردم گفتم ...

    -مریم من فردا دانشگاهم می خوای بده بیارم واسشون

    مریم چیزی نگفت کامران هم گفت نه مزاحم شما نمی -شم منم گفتم مزاحمتی نیست ا

    ا،ین دفه مریم چیزی نگفت گفت باشه یه کاریش میکنم وقتی کامران رفت  منو ندا حسابی بهش توپیدیم من گفتم ...

    -تو خجالت نمی کشی می گی بیا خونه شاید اون فکر بد بکنه

    -  غلط می کنه من  حالم به هم می خوره ازش

    - دهنتو ببند واسه کامرانم چیزی نگو

    اصلا حواسم نبود مریم خنده ایی کرد و گفت

    -چی کامرانم ،از کی تا حالا مال  تو شده ؟

    ندا فریادی کشیدو گفت بسه دیگه چند دقیقه ایی ساکت بودیم بعدم به کار خودمون خندیدیم  بعد مریم گفت ...

    -نه تو هم زرنگی از فرصت استفاده کردی تازه می خواستم اذیتش کنم

    -منم گفت گناه داره

    انتراک تموم شد تازه یه کمم گدشته بود  رفتیم سر کلاس من که طبق معمول درس گوش نمی دادم  همش فکر اون پسره....

    با خودم فکر می کردم کاش می رفتم جلو بهش می گفتم که دوستش دارم ولی از این که باهاش حرف زده بودم خیلی خوشحال بودم تا این که کلاس ما تموم شد داشتیم می رفتیم خونه که  دختری رو که می گفتن نامزد کامران دیدم ( البته یه بارم با خود کامران دیده بودمش)  باورم نمی شد اون دانشجو دانشگاه ماست  دنبالش رفتم دیدم  با چند تا از دوستاش دارن میرن  بیرون از دانشگاه  به ندا گفتم ..

    -  ندا من نمیام خونه تو برو

    - هلیا دیگه چی شده بابا بیا بریم بعدا بر دنبال کارت

    - ندا نه من میرم بعد  میام زود میام

    - باشه هر جور راحتی

    - ولی دختر این ترم مشروط میشی حالا می بینی  از من گفتن بود همش و همه جا فکرت شده این لعنتی دنبال دختره رفتم سریع سوار ماشین  شد منم همین کارو کردم هنوز باورم نمی شد که نامزد اون باشه  وقتی از ماشین پیاده شد  دنبالش رفتم  دیدم رفته تازه چند تا کتاب بخره  منم رفتم از اون طرف  خیابون نیگاش می کردم  بالاخره رفت طرف خونشون منم دنبالش رفتم راننده ماشین تعجب کرده بود البته یه کمم فضول بود  پرسید کیه منم  الکی یه جوابی می دادم  رفتم دنبالش تا دقیق خونشون رو یاد گرفتم  و برگشتم خونه دیدم ندا ناهار رو اماده کرده

    - ندا جان سلام مرسی زحمت کشیدی

    - بالاخره اومدی چیکار کردی؟

    - هیچی بابا دنبال این دختره رفتم ببینم چیکار میکنه بعدم ادرس دقیق خونشونو یاد بگیرم

    یه کمکی قر زد ولی خیالی نبود

    - خواهش می کنم قر  نزن حالا یه ناهار درست کردی من خستم همین طور نیشسته بودم که خوابم برد فرصت نشد لباسامو در بیارم

    بعد از چند دقیقه ندا صدام زد گفت..

    - بلند شو هلیا جان ناهار امادس

    - ها........... دستت درد نکنه عزیزم ان شاالله  جبران کنم بلند شدم ناهار رو خوردم دوباره همون جا خوابیدم

    - هلیا بلند شو مریم اومده 3 ساعته خوابیدی 

    -سلام مریم خوبی  ندا ساعت چنده

    - مریم: ساعت 6:10 بلند شدم صورتم رو شستم   مر یم گفت پیتزای من کووووو

    - منم فتم بلند شو اینم پول برو بخر بیا  3 تا بخر ما هم ادمیم ولی اول جزوه رو بده

    - باشه اینم جزوه

    مریم رفت تا پیتزا بخره بیاد منم نیگاه به جزوه می کردم ندا هم  همین طور گداشتم تو کیفم گفتم من فردا یرم می دمش به کامران  وقتی مریم برگشت گفتم فردا من جزوه رو به کامران می دم اونم قبول کردو حمله بر ق اسای خودشو به پیتزا شروع کرد اینگار که هیچ وقت.....  ندا بهش گفت..

    - شام ها دیگه خبری نیست شام

    ما هم شروع کردیم به خوردن  خیلی خوش گذشت بعد از یک دست شطرنج و دیدن فیلم سینمایی خوابیدیم مریم هم پیش ما موند

     صبح زود تر از همه از خواب بلند شدم راستش به خاطر این بود که من می خواستم جزوه رو به کامران بدم  بچه ها رو بلند کردم ولی مریم باز خوابید  بیخیالش شدیم رفتیم دانشگاه تو راه من تصمیم گرفتم که حرفمو به کامران بزنم چون بهترین فرصت بود همون کنار در وردی کامران رو دیدم رفتم جلو...

    - سلام اقا کامران

    - سلام حال شما خوبه؟

    - مرسی ( نمی دونستم اول حرف خودمو بزنم یا جزوه رو بدم تصمیم گرفتم اول جزوه رو بدم بعد)

    مریم نتونست بیاد بعد به من گفت جزوه رو بدم به شما بفرمایید

    -مرسی ممنون خوب  مرسی از لطفتون کاری ندارین ؟

    - هلیا:راستی من یه کاری داشتم با شما

    - چی....؟ ادامه دارد....

     

                                                      فرزاد

       ببین الان داره میبینه ولی بدون نظر می ره هییییییییییی با توام   

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته های دیگران()

    رمان 7

    فرزاد دا.... ::چهارشنبه 84/12/24 ساعت 10:55 عصر

    سلام اینم  قسمت 7 رمان الان وقت نیست بعدا همرو خبر می کنم فقط نظر بدین قول می دم راضی باشین از اخرش جالبه

     داستان به اونجا رسید که مریم حاضر شد به  کامران بگه که هلیا اونو دوست داره

    وقتی کامران رو دید که دوستاش هم با اون بودن گفت اگه الان برم ضایعس من بهش گفتم اگه میشه برو ولی اون گفت  من یه فکر دیگهای داریم اون روز نرفت ما هم رفتیم جایه دیگه ای تا مارو نبینن  اون روزم تموم شد ما خسته شده بودیم شبم بود رفتیم خونه  مریم هم رفت خونشون فردا تو دانشگاه  دنبال مریم می گشتیم با ندا اونم همین طور اومد جلو گفت...

    - هلیا یه فکر بکر

    - چی؟

    - ندا :چیه مریم بگو؟

    می دونین من به  عرشیا می گم بهش بگه بهتره اون باهاش دوست ...  منم قبول کردم اخه عرشیا پسر خوبی بود اون اشنا مریم اینا بود البته( یه کمم.....) من خوشحال بودم گفتم چی می خوای بگی بهش تا بگه به کامران  اونم گفت  همونایی که گفته بودی بگم دیگه وقت کلاس بود سریع خداحافظی کردیم اخه کلاسمون یکی نبود منو ندا هم سریع رفتیم خیلی خوشحال بودم ولی در عین حال یه کم دلهره داشتم استاد شروع به درس دادن کرد منم حسابی گوش می دادم  وقتی نوبت انتراک شد منو ندا رفتیم بیرون مریمم بیرون بود با چند تا از دوستاش باهاش حرفی از کامران و... نپرسیدم چون دوستاش بودن فقط اون مثل همیشه مارو یه کم می خندوند  تا نوبت کلاس بعدی ....

     بالاخره کلاس ما هم تو اون روز  تموم شد ولی مریم  یه کلاس دیگه هم داشت من منتظر اون موندم تا بیاد  کلاسش که تموم شد منو  ندا رفتیم خونه اونا باهاش صحبت  و بحث کامران رو می کردم بهش می گفتم عرشیا به کسی نگه اونم می گفت اطمینان دارم بهش ناهار مهمونه مریم و دوستاش بودم تا اینکه عصر شد مریم رو از خواب بیدار کردم گفتم بریم پارک تا کامران رو ببینیم اونم گفت بزار ببینم عرشیا چیکار می کنه من به اون گفتم ...

    -کی؟

    - زنگم زده بود من گفتم بهش

    - ندا : خوب بریم یه جای دیگه من خسته شدم از این پارک

     ولی من عادت کرده بودم می خواستم هر روز اونو ببینم  مریمو ندا و صبا که دنبال ما بود رو زاضی کردم تا اول بریم اون پارک سر بزنیم بعد بریم  هر جا که خواستن  وقتی رسیدیم پارک کامران اونجا نبود راستش  یه کم نگرانش شدم ولی به رو خدم نیاوردم  دنبالشم گشتیم ولی نبودن

    - ندا:هلیا تو چته خوب اون که نمیشه هر روز بیاد اینجا

    -مریم: خیلی دیونه ایی

    -باشه بچه ها بریم بیخیالش  رفتیم  یه کم خوردنی خریدیم رفتیم سینما فیلم مارمولک بود خیلی باحال بود بعد از فیلم من به مریم گفتم فردا جوابشو میگیرم اونم گفت باشه فقط دعا کن عرشیا گفته باشه  بعدم خسته رفتیم خونه   فردای اون روز من کلاس نداشتم دانشگاه تعطیلیم بود  ندا هم همین طور ولی مریم کلاس داشت من از صبح حسابی درسم رو خونده بودم  ظهر رفتیم سراغ مریم با ندا  وقتی رسیدیم مریم رو دیدم که داره میاد بیرون از دانشگاه سریع رفتیم پیشش ....

    - مریم چیکار کردی بگو زود باش

    - راست میگه هلیا بگو منم دوست دارم بدونم

    - بابا صبر کنین من خستم بزارین نفس بکشم بعد حول نشو ندا تو چته تو که بیشتر....

    - مریم بگو دیگه

     -  اول بگم  فهمیدم این اقا کامران شما کجا بود دیروز که تو پارک (پاتوق همیشگیش )نبود

    - کجا بوده مریم

    - اون با عرشیا و سامان و بقیه دوستاش رفتن بیلیارد بازی کنن

     - هلیا: کی گفت بهت مریم؟

    - خوب عرشیا دیگه

    -خوب حالا بهش گفته بود

    -اره اونم گفته من فکر می کردم این خانوم خیلی محجوب تر از این باشه .... و در اخرم گفته بود که من نامزد دارم نمی تونم

    - من نخواسته گریم گرفت نمی دونستم چیکار کنم اسمون رو سرم خراب شد باورم نمی شد

    - ندا: هلیا بچه شدی گریه نکن عزیزم حالا که چیزی نشده خودتو ناراحت میکنی

    -مریم: پاشو بابا بریم یه ابی به سرو روت بزن این پسرارو نمیشناسی چقد کلاس می زارن تازه  حالا خوبه محل نمیدیم این جورین  این پسره دیده تو گفتی و می خوایش اونم کلاس گذاشته قولت می دم درست می شه کاری میکنیم التماست کنه  تازشم از اینا زیادن

    - ول کن مریم من به حال خودم گریه می کنم چیکار به این پسره دارم گورسیا که نشد فدای سرم

    این حرف دلم نبود می خواستم خودمو راحت کنم از طرفی هم می خواستم  خودم از  دهن خودش بشنوم که اینار وگفته ولی  حس کردم یکی داره به من میگه اون احساسی به تو نداره زوری می خوای اونو از نامزدش بگیری

    اینجا بود که تصمیم گرفتم  ببینم این نامزدش کیه ایا واقعا نامزد داره  منتظر موندم تا فرداش تا برم دانشگاه اخه مریم گفته بود که از بچه های دانشگاه

     تا صبح نخوابیدم باورم نمیشد که من اینم فردا صبح تو دانشگاه با مریم و ندا بودیم ...

    -مریم: بچه ها این نامزده این پسره کامرانه

    - هلیا: راست میگی مریم ؟

    - اره بابا

    - من این دختررو دیدم یه جایی بخدا راست میگم

    - هلیا خوب منم همین طور ولی چیکارش داری دیدی که دیدی - نه من می فهمم کیه صبر کن  می فهمین

    اون روز خیلی دلم می خواست بفهمم این دختره کیه راستش حسودیم میشدخوب پسری رو...کرده بود از خودش سر تر بود پیش خودم می گفتم زیادیشه تازه من حسابی دل داده بودم بهش دیگه داشت از خودم بدم مییومد  تصمیم گرفتم برم خونه یه چند روز  دانشگاه نیام شاید یادم بره چند روزی دانشگاه نمی رفتم مامان دیگه مشکوک شده بود بهم می گفت چرا دانشگاه نمیری تعطیل که نیست بهم می گفت دختر چرا همش میری تو اتاقت یه گوشه می شینی پاک دیونه شدی مشکلی پیش اومده داداشمم که هیچی دیگه حوصله این یکی رو نداشتم هر چی می گفت جوابشو می دادم یه روزم که دیگه زیادی سر به سرم  گذاشت حسابی از خجالت هم در اومدیم اخه خیلی دیگه گیر می داد اصلا به اون چه که من چیکار  می کنم میگفت چی شده دانشگاه نمیری نکنه اخراجت کردن و از این چرتو پرتا کلافه شده بودم ولی بازم تحمل می کردم صبح تا ظهر می زدم بیرون دباره عصر تا شب این کارم شده بود سینما  ... پارک ..و.... می خواستم فراموش کنم ولی نمی شد  تنهای تنها بودم  فکر این پسره هم که مثل خوره به جونم افتاده بود تصمیم گرفتم برم شمال اونجا چند روزی تو ویلا باشم کنار دریا ولی تنهایی بیشتر اذیتم می کرد  بر گشتم دانشگاه تو دانشگاه مریم و ندا رو که دیدم گفتند ....

    - بابا کجایی بی خبر می زاری میری ؟ همراهتم که خاموشه دلواپس شدیم گفتیم چرا دیر کرده بی خبر رفته نمیاد

    -ندا چه خبر از این پسره ؟ راستش حوصله نداشتم

    -مریم: اینو ما نگرانش شدیم  داشتیم می مردیم از دلواپسی حالا اومده از این پسره می پرسه  دیگه مارو ول کردی

    - هلیا بریم تا این اقای عباسی منو ندیده ؟

    - چرا؟

    - اخه چپ میرم راست میرم به من گیر میده  زود میام دیر میام بازم گیر میده  اصلا یه جوری شده  اسم منو چند بار پرسیده  دیروز سر کلاس  نیومده به من میگه خانوم شما چند سالتونه  گفت همه گفتن شما هم بگین گفتم چیکار به سن من داری  بعد از اون ته  سمیرا گفت استاد یک سال از من بزرگ تره استادم با تعجب گفت 22 سالتونه گفتم اره باورش نمی شد  این استادم که می دونی مجرده  این بچه ها هم دارن حرف در میارن

     - ندا بیخیالش از کامران بگو ؟مریم چیکار کرد رفت سراغش جزوه رو بده ؟

    - هلیا کامرانه

    - اره صبر کن کار دارم

    - کجا میری؟ ادامه دارد..........       

                                                                                             فرزاد

                                                                   چه چشای قشنگی( حالا نظر بدین در عوضش)

                                                                                                                                             



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته های دیگران()

    خبر

    فرزاد دا.... ::جمعه 84/12/19 ساعت 9:45 عصر

    بزودی اپ میشه همراه با شعر و رمان البته این دفه با ظرفیت زیاد تر

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته های دیگران()

    رمان 6

    فرزاد دا.... ::جمعه 84/12/12 ساعت 9:51 عصر

     

    اینم قسمت 6 رمان بخدا نمی تونم بیشتر از این بنویسم اخه من درسم دارم نظرررررررررررررررودینننننننننن

    مریم رفت جلو  صداش کرد اونم سریع اومد جزوه رو بهش داد ولی اصلا سرش بلند نکرد خیلی تعجب کردم مریم بر گشت

    - مریم چی شد چیزی نگفت؟

    - نه چی می خواستی بگه خیلیییییییییی مثبته ولی من می دونم چی کار کنم

     اون روز مریم یه کم تو فکر این پسره بود که چه جوری  اذییتش کنه یک هفته کامل کارمون بود یعنی می خواستیم ببینیم مریم چیکار میکنه اخه مریم عاشق سر کار گذاشتن پسرا بود یادمه یه بار با یکی از پسرای دانشگاه دوست شده بود  به اون گفته بود دوستش داره اونم باور کرده بود و عاشقش شده بود ولی اون  یه موضوعی رو بهونه کرد تا ولش کنه همین کارم کرد پسره بیچاره اون قدر گریه و زاری التماس کرد اونم تو دلش می خندید به پسره چند بار بهش گفتیم گناه داره می گفت چیکارش کنم دوستش ندارم  حتی پسره دیونه می خواست خود کشی کنه که اگه دوستاش سر نرسیده بودن معلوم نبود.....

     فردا وقتی مریم رو تو دانشگاه دیدم بهش گفتم جزوه رو کی پس میدی گفت حالا حالا ها پیشمه گفتم چرا گفت کارا دارم با این پسره  اتفاقا کامران اومد بهش گفت جزوه رو کار ندارین باهاش مریمم گفت چرا می ارم واستون فردا اونم سرشو پایین انداخت رفت  هر روز که میگذشت بیشتر دوستش می داشتم باورم  نمی شد  یه روز کسی رو این قدر دوست داشته باشم  بالاخره رفتیم  خونه اون روزم تموم شد سخت منتظر فردا بودم بالاخره رسید سریع مریم رو تو دانشگاه پیداکردم  رفتم پیشش گفتم ...

    -مریم جزوه رو اوردی بدی به کامران ؟

    -نه من که حالا حالاها نمیارم

    -چرا اخه اذییتش نکن گناه داره

    -تو نمی خواد غصه اونو بخوری

    - اخه می خوای چیکارش کنی ؟

    -امروز واسش دارم بهش میگم جزوه می خوای بیا کافی شاپ

    -راست میگی ؟ خوب .....

    - اره  ببین اونه الان میاد بگیره  من میرم

    -برو

    اونم رفت جلو

    -سلام اقا کامران خوبین؟

    -مرسی  پس جزوه کجاست؟

    پ راستش نیاوردم حالا می خوای من عصر می رم یه اون پارک ... خواستین من تو کافی شاپش منتظرم

    - نه من نمی تونم فردا بیارین دانشگاه - باشه ولی شاید یادم بره فعلا خدا نگهدار

    - خدانگهدار

    مریم بر گشت ندا هم اومد  مریم ناراحت بود ازش پرسیدم چی شده گفت...

    - هیچی پسره احمق فکر می کنه کی هست حالا بهش گفتم بیا کافی شاپ تا بدم گفت نه بیار دانشگاه

    من دست ندا رو فشار دادم خیلی خوشحال شدم ولی نشون ندادم  با هم رفتیم سر کلا س هم سخت گذشت ولی  اینم تموم شد  رفتیم تو حیاط مریم گفت..

    - شنیدم عشق این پسره کامران رو میگم حسابی دیونت کرده ؟

    - خوب کی گفته ؟ راستش یه کمی ازش خوشم اومده

    - همه تو دانشگاه میدونن تو اون قدر تابلویی که....

    - ولی من به کسی نگفتم فقط ندا و عسل  می دونن

    -حالا چیکار کنم

    - هیچی برو بهش بگو

    - عمرا

     -چرا عمرا خیلی هم دلت بخواد خیلی دوست داری از دستش بدی اره؟

    - نه اگه بمیرمم اون کارو نمی کنم

    حسابی کلافه شده بودم نمی دونستم چیکار کنم اخر تصمیم گرفتم به خود مریم بگم بره بهش بگه من اونو دوست داشتم نمی خواستم از دست بدمش حتی اگه من.....

    وقتی به مریم گفتم قبول کرد ولی بارون شد و نشد من بهش بگم چی بگه منم هم خوشحال هم ناراحت بودم خوشحال از این که میره میگه بهش ناراحت از این که می ترسیدم سو استفاده کنه یا جوابی که نمی خوام بشنوم بشنوم  من  می خواستم پیاده تو این بارون برم خونه ندا هم گفت منم میام باهم رفتیم وای چه قدر زیبا بود به به  نم نم بارون  ولی کاش کامران هم بود دستمو می گرفت تا گرمای دستشو حیس کنم به این فکر می کردم ایا میشه مصداق جمله ((دوست داشتن زیر باران بودن خیس شدن نیست دوست داشتن چتری برای دیگری شدن و اینکه نفهمد چرا خیس نشد )) واسم پیش بیاد واقا تو رویاهام سیر می کردم عصر شد با مریم رفتیم پارکی که کامران بود بهش گفتم میری بگی گفت اره.......ادامه دارد

     

                                                                                                 فرزاد                                                            

     باتشکر

     

    نظر بدین خوبه( واسه شادی روح ارواح کسایی که نظر دادن صلوات )

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته های دیگران()

    اقام رضا و رمان 5

    فرزاد دا.... ::دوشنبه 84/12/8 ساعت 10:18 عصر

    سلام نظر بدین  گفته بودین شعر  اینم یه شعر

                     اهای اهله زمونه دلم داره بهونه

                                          دلمو عشق علی موسی کرده دیونه

                    ببین اشک چشامو داره می باره

                                      می خوام برم به پابوس اقام دوباره

                     بگم قاصدکم شدم اهوی زمونه

                                         ضامن من شو کارم تمومه

                    کاشکی کبوتری بودم تو اسمونا

                                       مییومدم رو گنبدت از کهکشونا

                   اهای اهل زمونه دلم داره بهونه

                                    (دلم می خواد ) رو  گنبد اقام بسازم  لونه

                                                                                                  

                                                                                          فرزاد

                                                                                                        

                                                                                             نظر یادتون نره

    خوب اینم قسمت 5 رمان راستش من خیلی بیشتر از اینا تایپ کرده بودم ولی دستم به اینتر خورد همش پاک شد منم خسته شدم همین قدر رو واستون نوشتم دفعه بد بیشتر می نویسم البته داستان جالب می شه  کمی هم واقعیت داره

    در جواب بعضی ها که میگن داستان کوتاه باید بگم زود قضاوت نکنین این رمان 200 صفحه میشه که البته الان نزدیک به 30 صفحه  A4 اون رو دادم ویرایش کنن تا بتونم مجوزش رو از اداره ارشاد بگیرم در مورد کلیشه بودنش هم بگم داستان جالبیه که سعی کردم کلیشه ای نباشهالبته نیست بریم جلو بعضی های دیگه می گفتن همش گفتگو  به عرضشون برسونم که نخیر دقت کنین همش نیست و کمی هم رمان بخونین می بینین خیلی هم رمان های معروف این جوریه نظر بدینا نفرینم کار ساز بود دوباره بگم که اونی که میایی می بینی مری نظر نمی دی ایشا الله دستت بشکنه این بی وفایی نیست تا الان 35  نفر اومدن دیدن ولی 14 نفر نظر دادن ( شاید شوخی کردم ناراحت نشین )

    در قسمت  قبل گفتیم که هلیا و ندا با هم رفتن به تفریح گاهی که کامران می رفت وحالا ادامش....

    نیشستم تا کامران سرو کله اش پیدا بشه ولی هرچی منتظر شدیم نیومد کم کم داشت باورم می شد 

    داشت گریم می گرفت که ندا گفت ....

    - هلیا بیکاری بابا ولش کن من خسته شدم

    - باشه ندا جان عزیزم خستت کردم بریم خونه

    - ما برگشتیم خونه فردا تو دانشگاه دیدم کامران رو که منتظر ایستاده منم ایستادم یواشکی امر می گزفتم ولی اون منتظر یکی از دوستاش بود رفت واسه کلاس منم رفتم بعد از کلاس که تو حیاط بودیم کامران رو دیدم که با چند تا از دوستاش  از کنار ما رد شد منم با چند تا از دوستام بودم که مریم دوستم که یه کم شیطونه گفت این پسر رو می بینی خیلی مثبته  حالشو می گیرم

    -هلیا: مریم می خوای چیکار کنی ؟می خوام طوری رفتار کنم که فکر کنه ازش خوشم اومده

    - ندا:یعنی می خوای  باهاش دوست بشی؟

    - اره ولی همین جوری سر کاریه  می خوام اذیتش کنم

    - هلیا:اولش ناراحت شدم ولی بعدش منم از فرصت استفاده کردم به مریم گفتم مریم اره این کارو بکن خیلی مثبت نشون می ده مریمم  کارشو شروع کرد دو سه باری از جلو کامران و دوستش رد شد که بار اخر رفت جلو ....

    مریم: سلام اقا ی صفایی من یه عرضی داشتم 

    - کامران : بفرمایید خواهش می کنم

    - راستش من جزوه.... شمارو می خوام  تا جزوه ام رو کامل کنم

    - باشه حرفی نیست ولی اخه....

     - ولی چی؟

    خطم رو نمی تونین بخونین بد خط

    - اشکالی نداره می خونمش  از خط من که بد تر نیست

    - خوب باشه می دمش ولی الان پیشم نیست

    - باشه پس من فدا می گیرمش

    - باشه خدا نگهدار

    مریم اومد پیش ما من ازش پرسیدم مریم چیکار کردی ؟

    -ندا: چی بهش گفتی؟

    - هیچی وای چه سمجه هر کاری کردم نمی خواست جزوه اش رو بده ولی من سمج تر بودم

    - هلیا:  چی می گفت مگه ؟

    - بهونه خطش رو کرده بود ولی من  نذاشتم بپره

    - هلیا: خوب کاری کردی خوشم اومد

    - گفتم فردا بیاره واسم 

    من منتظر بودم رفتار اونو ببینم با مریم بد جوری همه فکرم و ذخنم شده بود کلاس شروع شد ما رفتیم کلاس البته کامران هم با ما کلاس داشت من یه کم دیر رفتم تا ببینم کامران کجا میشینه منم همون طرفا بشینم  وقتی رفتم سر کلاس دیدم جایی نیست فقط ندا واسم یه جا گرفته بود  رفتم نیشستم بد نبود کامرانم مثل  همیشه اون جلو ها بود سرشم اصلا بالا نمی اورد  من می تونستم ببینم چیکار می کنه ولی اونم کار خاصی نمی کنه

     اون روز سریع رفتیم خونه منم مثل همیشه ت  فکر اون اون قدر تو فکرس بودم که وقتی سوار ماشین شدیم اقای راننده گفت مسیرتون من گفتم دانشگاه اونم خنده ایی کردو گفت دانشگاه که همین جاست منم معذرت خواهی کردم گفتم دو تا ایستگاه با لا تر  پیاده می شیم بالا خره رفتیم خونه اون روزم سخت گذشت فقط دلم می خواست عکس العمل کامران رو جلو  مریم ببینم فردا سریع رفتیم دانشگاه مریم رو پیدا کردم گفتم مریم برو جزوه رو ازش بگیر

    - صبر کن هنوز نیومده

    واستاذیم تا اومد مر یم رفت جلو ما هم مواظب بودیم ... ادامه دارد

     

                                                                                                 فرزاد

                                                                                                           نظر بده  جونه ننت

     

     

     

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته های دیگران()

    شعر و رمان 4

    فرزاد دا.... ::پنج شنبه 84/12/4 ساعت 9:55 عصر

    سلام خوبین من دیشب داشتم اپ می کردم ولی یه هو قطع شد اینتر نت کاره یک ساعتم هدر رفت خوب امشب شروع می کنم  البته اول یکی از شعرامو می نویسم بعد ادامه رمان ......

    البته نظر یادتون نره بابا  تو که میای میبینی میری نظر نمیدی انشا الله دستت بشکنه نظر نمی دی ( شوخی کردم خدا نکنه )

    ساعتمو زنگ می زنم به موقع    

    رو دیوارم گاهی می شم یه طعمه

    تیک تیک  من ترانه ی محبته

    قلب منم سرشار یه لطا فته

    ساعتمو زنگ می زنم به موقع

    پیر می شمو نمی گیرم بهونه

    گاهی منو ناز می کنن

    گاهی بهم غذا میدن

    گاهی منو خواب می بره

    گا هی می شم یه شاپره

    تعبیر خواب من تویی

    گمشده من تویی تویی

    ناله منو شنیدی ؟

    چرا از من بریدی ؟

    به خواب بو دم که دیدم

    تورو از دست نمی دم

          

                                             *******************************************

     

    خوب اینم قسمت 4 رمان :

    گفتیم که ندا و هلیا رفتند سلف  تا ناهار رو اونجا بخورن که.....

    منو ندا  وقتی این پسر رو دیدیم رفتیم سلف کنار میز اون نشستیم  اصلا اون  حواسش نبود  نا هار رو سریع خورد بلند شد رفت ما هم گرچه گرسنه بودیم ولی به خاطر این که اون می خواست بره بلند شدیم  یوا شکی دنبالش راه افتادیم وقتی دیدم اون داره میره خونه بیخیالش شدم اخه من قبلا یه دفعه اونو دنبال کرده بودم خونشونو بلد بودم

     منو ندا هو رفتیم خونه اونجا دباره بحث واسهاین پسره شروع شد من به ندا گفتم ...

    - ندا چی میدونی از از این پسره

    - راستش هلیا این پسره رشته زیست می خونه سال دومه و اسمش پویا ست ولی بچه ها  بهش می گن کامران

    بچه تهران خودمونه البته یه چی دیکم هست اگه بگم قول می دی دیونه نشی

    - نترس ندا بگو هر چی می دونی

    - باشه اون پسره  نامزد داره

    - چییییییییییییی...............

    -ندا راست می گیه  ؟

    - من چه می دونم بچه ها می گن  اخه منم یه چند باری دیدمش با یه دختری

    - کجا؟

    - یه چند بازی تو سلف و یه بارم بیرون

    - خوب؟

    -ولی اخه بهش نمی خوره نامزدش باشه اخه پسره خیلی سر تره

    -راست میگی ندا ؟ ولی من....

    - ولی تو چی؟

    -ولی من ندیدم اون دختر رو هنوز

    - هلیا بد به دلت راه نده ؟ شاید الکی گفته باشه واسه اینکه.....

    - خوب من که باورم نمیشه  من اخرش می فهمم این دختره کیه

     من سرگردان بودم اعصابم خورد بود نمی دونستم چیکار کنم اون قدر تو فکر بودم که خوابم برد

    -هلیا بلند شو چقد می خوابی ؟

    - ندا مگه ساعت چنده ؟

    -بابا ساعت 7 داره شب میشه

    وای من خسته بودم  اصلا نفهمیدم کی خوابم برد صورتمو شستم لباسامو پوشیدم می خواستم برم بیرون که

     - هلیا کجا میری؟ داره شب میشه

    - دارم میرم بیرون هوا بخورم

    - خوب صبر کن منم بیام

    - پس زود باش من عجله دارم

    - باشه

    ندا هم با من اومد با هم رفتیم بیرون من به ندا گفتم ندا ببین اومدی دنبال من باید هر جا که خواستم برم بیای هیچی هم نگی اگرم نمی خوای ازت خواهش می کنم نیا  ندا قبول کرد من می خواستم برم تفریگاهی که  کامران میره همیشه با ندا رفتیم وقتی رسیدیم  یه کنار نشستیم تا .... ادامه دارد  

     

                                                                              نظر یادت نره

     

                                                                                                  فرزاد

     

     

     

     

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته های دیگران()

       1   2   3      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    شروعی دوباره
    [عناوین آرشیوشده]

    About Us!
    ترنم خیال
    فرزاد دا....
    سلام من ادمی خیلی .....
    Link to Us!

    ترنم خیال

    Hit
    مجوع بازدیدها: 91825 بازدید

    امروز: 3 بازدید

    دیروز: 1 بازدید

    Notes subjects


    وایر شمع انواع اتومبیل .

    Archive


    گاراج

    links
    فرزاد
    دروازه ی شهر ارزوهای ....
    تنهایی یه عاشق
    خواندنی های شیرین
    هلن معمار
    عشق من
    دنیای کوچک من
    نفس یک پسر تنها
    ۩۞۩ بـــــیا تــــو آهنــــگ ۩۞
    یه غریبه
    یاسمن
    saramoozi جالبه
    لیلا
    عطیه
    محسن چاوشی

    In yahoo

    یــــاهـو

    My music

    Submit mail