سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ترنم خیال
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||  Atom  ||
رمان 7

فرزاد دا.... ::چهارشنبه 84/12/24 ساعت 10:55 عصر

سلام اینم  قسمت 7 رمان الان وقت نیست بعدا همرو خبر می کنم فقط نظر بدین قول می دم راضی باشین از اخرش جالبه

 داستان به اونجا رسید که مریم حاضر شد به  کامران بگه که هلیا اونو دوست داره

وقتی کامران رو دید که دوستاش هم با اون بودن گفت اگه الان برم ضایعس من بهش گفتم اگه میشه برو ولی اون گفت  من یه فکر دیگهای داریم اون روز نرفت ما هم رفتیم جایه دیگه ای تا مارو نبینن  اون روزم تموم شد ما خسته شده بودیم شبم بود رفتیم خونه  مریم هم رفت خونشون فردا تو دانشگاه  دنبال مریم می گشتیم با ندا اونم همین طور اومد جلو گفت...

- هلیا یه فکر بکر

- چی؟

- ندا :چیه مریم بگو؟

می دونین من به  عرشیا می گم بهش بگه بهتره اون باهاش دوست ...  منم قبول کردم اخه عرشیا پسر خوبی بود اون اشنا مریم اینا بود البته( یه کمم.....) من خوشحال بودم گفتم چی می خوای بگی بهش تا بگه به کامران  اونم گفت  همونایی که گفته بودی بگم دیگه وقت کلاس بود سریع خداحافظی کردیم اخه کلاسمون یکی نبود منو ندا هم سریع رفتیم خیلی خوشحال بودم ولی در عین حال یه کم دلهره داشتم استاد شروع به درس دادن کرد منم حسابی گوش می دادم  وقتی نوبت انتراک شد منو ندا رفتیم بیرون مریمم بیرون بود با چند تا از دوستاش باهاش حرفی از کامران و... نپرسیدم چون دوستاش بودن فقط اون مثل همیشه مارو یه کم می خندوند  تا نوبت کلاس بعدی ....

 بالاخره کلاس ما هم تو اون روز  تموم شد ولی مریم  یه کلاس دیگه هم داشت من منتظر اون موندم تا بیاد  کلاسش که تموم شد منو  ندا رفتیم خونه اونا باهاش صحبت  و بحث کامران رو می کردم بهش می گفتم عرشیا به کسی نگه اونم می گفت اطمینان دارم بهش ناهار مهمونه مریم و دوستاش بودم تا اینکه عصر شد مریم رو از خواب بیدار کردم گفتم بریم پارک تا کامران رو ببینیم اونم گفت بزار ببینم عرشیا چیکار می کنه من به اون گفتم ...

-کی؟

- زنگم زده بود من گفتم بهش

- ندا : خوب بریم یه جای دیگه من خسته شدم از این پارک

 ولی من عادت کرده بودم می خواستم هر روز اونو ببینم  مریمو ندا و صبا که دنبال ما بود رو زاضی کردم تا اول بریم اون پارک سر بزنیم بعد بریم  هر جا که خواستن  وقتی رسیدیم پارک کامران اونجا نبود راستش  یه کم نگرانش شدم ولی به رو خدم نیاوردم  دنبالشم گشتیم ولی نبودن

- ندا:هلیا تو چته خوب اون که نمیشه هر روز بیاد اینجا

-مریم: خیلی دیونه ایی

-باشه بچه ها بریم بیخیالش  رفتیم  یه کم خوردنی خریدیم رفتیم سینما فیلم مارمولک بود خیلی باحال بود بعد از فیلم من به مریم گفتم فردا جوابشو میگیرم اونم گفت باشه فقط دعا کن عرشیا گفته باشه  بعدم خسته رفتیم خونه   فردای اون روز من کلاس نداشتم دانشگاه تعطیلیم بود  ندا هم همین طور ولی مریم کلاس داشت من از صبح حسابی درسم رو خونده بودم  ظهر رفتیم سراغ مریم با ندا  وقتی رسیدیم مریم رو دیدم که داره میاد بیرون از دانشگاه سریع رفتیم پیشش ....

- مریم چیکار کردی بگو زود باش

- راست میگه هلیا بگو منم دوست دارم بدونم

- بابا صبر کنین من خستم بزارین نفس بکشم بعد حول نشو ندا تو چته تو که بیشتر....

- مریم بگو دیگه

 -  اول بگم  فهمیدم این اقا کامران شما کجا بود دیروز که تو پارک (پاتوق همیشگیش )نبود

- کجا بوده مریم

- اون با عرشیا و سامان و بقیه دوستاش رفتن بیلیارد بازی کنن

 - هلیا: کی گفت بهت مریم؟

- خوب عرشیا دیگه

-خوب حالا بهش گفته بود

-اره اونم گفته من فکر می کردم این خانوم خیلی محجوب تر از این باشه .... و در اخرم گفته بود که من نامزد دارم نمی تونم

- من نخواسته گریم گرفت نمی دونستم چیکار کنم اسمون رو سرم خراب شد باورم نمی شد

- ندا: هلیا بچه شدی گریه نکن عزیزم حالا که چیزی نشده خودتو ناراحت میکنی

-مریم: پاشو بابا بریم یه ابی به سرو روت بزن این پسرارو نمیشناسی چقد کلاس می زارن تازه  حالا خوبه محل نمیدیم این جورین  این پسره دیده تو گفتی و می خوایش اونم کلاس گذاشته قولت می دم درست می شه کاری میکنیم التماست کنه  تازشم از اینا زیادن

- ول کن مریم من به حال خودم گریه می کنم چیکار به این پسره دارم گورسیا که نشد فدای سرم

این حرف دلم نبود می خواستم خودمو راحت کنم از طرفی هم می خواستم  خودم از  دهن خودش بشنوم که اینار وگفته ولی  حس کردم یکی داره به من میگه اون احساسی به تو نداره زوری می خوای اونو از نامزدش بگیری

اینجا بود که تصمیم گرفتم  ببینم این نامزدش کیه ایا واقعا نامزد داره  منتظر موندم تا فرداش تا برم دانشگاه اخه مریم گفته بود که از بچه های دانشگاه

 تا صبح نخوابیدم باورم نمیشد که من اینم فردا صبح تو دانشگاه با مریم و ندا بودیم ...

-مریم: بچه ها این نامزده این پسره کامرانه

- هلیا: راست میگی مریم ؟

- اره بابا

- من این دختررو دیدم یه جایی بخدا راست میگم

- هلیا خوب منم همین طور ولی چیکارش داری دیدی که دیدی - نه من می فهمم کیه صبر کن  می فهمین

اون روز خیلی دلم می خواست بفهمم این دختره کیه راستش حسودیم میشدخوب پسری رو...کرده بود از خودش سر تر بود پیش خودم می گفتم زیادیشه تازه من حسابی دل داده بودم بهش دیگه داشت از خودم بدم مییومد  تصمیم گرفتم برم خونه یه چند روز  دانشگاه نیام شاید یادم بره چند روزی دانشگاه نمی رفتم مامان دیگه مشکوک شده بود بهم می گفت چرا دانشگاه نمیری تعطیل که نیست بهم می گفت دختر چرا همش میری تو اتاقت یه گوشه می شینی پاک دیونه شدی مشکلی پیش اومده داداشمم که هیچی دیگه حوصله این یکی رو نداشتم هر چی می گفت جوابشو می دادم یه روزم که دیگه زیادی سر به سرم  گذاشت حسابی از خجالت هم در اومدیم اخه خیلی دیگه گیر می داد اصلا به اون چه که من چیکار  می کنم میگفت چی شده دانشگاه نمیری نکنه اخراجت کردن و از این چرتو پرتا کلافه شده بودم ولی بازم تحمل می کردم صبح تا ظهر می زدم بیرون دباره عصر تا شب این کارم شده بود سینما  ... پارک ..و.... می خواستم فراموش کنم ولی نمی شد  تنهای تنها بودم  فکر این پسره هم که مثل خوره به جونم افتاده بود تصمیم گرفتم برم شمال اونجا چند روزی تو ویلا باشم کنار دریا ولی تنهایی بیشتر اذیتم می کرد  بر گشتم دانشگاه تو دانشگاه مریم و ندا رو که دیدم گفتند ....

- بابا کجایی بی خبر می زاری میری ؟ همراهتم که خاموشه دلواپس شدیم گفتیم چرا دیر کرده بی خبر رفته نمیاد

-ندا چه خبر از این پسره ؟ راستش حوصله نداشتم

-مریم: اینو ما نگرانش شدیم  داشتیم می مردیم از دلواپسی حالا اومده از این پسره می پرسه  دیگه مارو ول کردی

- هلیا بریم تا این اقای عباسی منو ندیده ؟

- چرا؟

- اخه چپ میرم راست میرم به من گیر میده  زود میام دیر میام بازم گیر میده  اصلا یه جوری شده  اسم منو چند بار پرسیده  دیروز سر کلاس  نیومده به من میگه خانوم شما چند سالتونه  گفت همه گفتن شما هم بگین گفتم چیکار به سن من داری  بعد از اون ته  سمیرا گفت استاد یک سال از من بزرگ تره استادم با تعجب گفت 22 سالتونه گفتم اره باورش نمی شد  این استادم که می دونی مجرده  این بچه ها هم دارن حرف در میارن

 - ندا بیخیالش از کامران بگو ؟مریم چیکار کرد رفت سراغش جزوه رو بده ؟

- هلیا کامرانه

- اره صبر کن کار دارم

- کجا میری؟ ادامه دارد..........       

                                                                                         فرزاد

                                                               چه چشای قشنگی( حالا نظر بدین در عوضش)

                                                                                                                                         



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته های دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    شروعی دوباره
    [عناوین آرشیوشده]

    About Us!
    ترنم خیال
    فرزاد دا....
    سلام من ادمی خیلی .....
    Link to Us!

    ترنم خیال

    Hit
    مجوع بازدیدها: 91849 بازدید

    امروز: 5 بازدید

    دیروز: 2 بازدید

    Notes subjects


    وایر شمع انواع اتومبیل .

    Archive


    گاراج

    links
    فرزاد
    دروازه ی شهر ارزوهای ....
    تنهایی یه عاشق
    خواندنی های شیرین
    هلن معمار
    عشق من
    دنیای کوچک من
    نفس یک پسر تنها
    ۩۞۩ بـــــیا تــــو آهنــــگ ۩۞
    یه غریبه
    یاسمن
    saramoozi جالبه
    لیلا
    عطیه
    محسن چاوشی

    In yahoo

    یــــاهـو

    My music

    Submit mail