فرزاد دا.... ::یکشنبه 84/11/2 ساعت 11:2 عصر
سلام من بالا خره شروع کردم رمانمو رمانو سریالی می کنم و هر موقع که خواستین قسمت بعدیشو شروع می کنم دوست دارم جواب وظیفه ای که انجام می دم بدین بابا به خدا چیزی نمیشه اگه نظر بدین. از شما دوستان می خوام تنهام نذارین بابا من امتحان دارم ولی بازم اومدم تا کامل کنم
****** داستان ندا و هلیا همراه با پسری که......
- سلام ندا
- سلام هلیا جان
- چی کار می کنی
- نگات کجاست هلیا ؟
- ندا این پسر رو می شناسی ؟
-آره چطور ؟
-راستش ندا نمی دونم چی شده تو که منو می شناسی
اصلا خوشم نمی اد از این که اصلا نیگاه بندازم به این پسرا
ولی این یکی یه جوریه نه به خاطر این که قشنگه ..... نه
- هلیا چه جوریه؟
- می دونی ندا من تو حیاط دانشگاه بو دم هوای صاف
و خنک اسمان ابی یک حالت خوبی به من داده بود
من یک گوشه نشسته بودم چند تا از این پسرا اومدن
خودت که می دونی ...........
همین طور نیشسته بودم به ا سمون نگاه می کردم وا قعا
احساس خوبی داشتم یه بار دیدم این پسره کامران رو می گم
اومد جلو ..... ادامه دارد .
*************************************************
( راستش خسته شدم الان ساعت 23 که دارم می نویسم بعدشم نظر بدین تا انرژی بگیرم)
فرزاد
با تشکر
-
-