فرزاد دا.... ::دوشنبه 84/11/17 ساعت 10:40 عصر
سلام
اینم قسمت دوم رمان
گفتیم ندا داشت از پسری می گفت که ......
حالا ادامه اون
************************
هلیا : کامران اومد از جلو من رد شد ولی هیچ چیزی نگفت نگاش کردم دیدم سرشو انداخته پایین داره میره پیش خودم گفتم چرا این مثل بقیه چیزی نگفت ( به قول خودمون تیکه ننداخت)
صبر کردم تا فرداش که باز دیدمش بازم محل نه تنها به من بلکه به هیچکی نداد
از اون روز بود که حس عجیبی نسبت به اون پیدا کردم می خواستم آ مار اونو بودنم
یواشکی اونو دنبال می کردم می خواستم ببینم با دخترای دانشگاه هم رابطه ای داره ولی من چیزی ندیدم حتی تو سلف هم تنها غذا می خورد بازم باورم نمیشد بیرونم دنبالش رفتم یه چند روزی حتی بعضی موقع ها تو خیابونا هم دنبالش می رفتم ولی چیزی ندیدم اون سرشو می انداخت پایین می رفت
- ندا تو چی می دونی از اون ؟
- ببین هلیا جان حالا می خوای چیکار کنی می خوای واسه چی اونو یعنی می خوای با اون ازدواج کنی یا ......
- ندا چی میگی حالا اونش مهم نیست
- اخه یعنی چی مگه میشه فکر کردی تو دانشگاه چی بهت می گن .....
- اگه اون تو رو نخواد اون وقت تو چیکار می کنی ؟
_ مگه من چی کم دارم خیلی ام دلش بخواد ..... ادامه دارد